غزل شمارهٔ ۱۵۰۱
عشق سرمایه تسکین دل زار من است
خانه پرداز جهان خانه نگهدار من است
درد را طاقت من کسوت درمان پوشد
صندل جبهه من زدی رخسار من است
نیست در خلوت من پرتو منت را راه
شمع کاشانه من دیده بیدار من است
کشتی خالیم، آرام نمی دانم چیست
هر که باری ننهد بر دل من، بار من است!
نکند شعله بدل جامه ز رنگینی موم
می عبث در پی رنگینی رخسار من است
سخن تلخ به شیرینی جان می گیرم
هر که را هست زر قلب، خریدار من است
پا به دولت زند آن کس که زند پای به من
سایه بال هما سایه دیوار من است
آتش از گرمی افسانه من گوش گرفت
گوش هر خام کجا لایق اسرار من است؟
هر که گم کرد غمی، در دل من می یابد
وعده گاه غم عالم دل افگار من است
لامکان سیرتر از همت خویشم صائب
خویش را گم کند آن کس که طلبکار من است