غزل شمارهٔ ۱۵۰۰
این چه لطف است که با یار وفادار من است
که به من همسفر و خانه نگهدار من است
هر که را طبل رحیل از تپش دل باشد
در بیابان طلب قافله سالار من است
خواب در خلوت من حلقه بیرون درست
تا خیال تو انیس دل بیدار من است
فلک بی سروپا ذره شیدایی اوست
آفتابی که نهان در پس دیوار من است
محو دیدار ترا پای سفر در خواب است
ورنه این دایره ها مرکز پرگار من است
زشت را آینه صاف مکدر سازد
چه عجب دشمن اگر منکر اطوار من است؟
زان غباری که خط از روی تو انگیخته است
محنت روی زمین بر دل افگار من است
از تهیدستی خود شکوه ندارم صائب
خار صحرای قناعت گل بی خار من است