غزل شمارهٔ ۶۰۳۸
چیست دانی عشقبازی، بی سخن گویا شدن
چشم پوشیدن ز غیر حق، به حق بینا شدن
سر به جیب خود فرو بردن، برآوردن ز عرش
پای در دامن کشیدن، آسمان پیما شدن
سنگ طفلان لوح خاک خویش کردن وقت شام
صبحدم از زیر سنگ کودکان پیدا شدن
با دد و دام جهان مانند مجنون ساختن
صاف با خلق جهان چون سینه صحرا شدن
با دد و دام جهان مانند مجنون ساختن
صاف با خلق جهان چون سینه صحرا شدن
با کمال آشنایی، زیستن بیگانه وار
در میان جمع از همصحبتان تنها شدن
زین بیابان می برم خود را برون چون گردباد
بیش ازین نتوان غبار خاطر صحرا شدن
عاشقان را تا فنا از شادی و غم چاره نیست
سیل را پست و بلندی هست تا دریا شدن
شاهباز طبع ملا بال هر جا وا کند
فکر صائب را علاجی نیست جز عنقا شدن