غزل شمارهٔ ۶۰۳۹
استخوان من اگر رزق هما خواهد شدن
سایه بال هما ابر بلا خواهد شدن
تا قیامت دل نخواهد ماند در زندان جسم
عاقبت این نافه از آهو جدا خواهد شدن
جان ز لعل یار هیهات است برگردد به جسم
آب از زندان گوهر کی رها خواهد شدن؟
یوسف ز ترک هوای نفس ملک مصر یافت
هر که فرمان می برد فرمانروا خواهد شدن
هر که را باشد عقیق صبر در زیر زبان
جام تبخالش پر از آب بقا خواهد شدن
دانه گر در خوشگی بال و پر خود بشکند
نرمیش مهر دهان آسیا خواهد شدن
گر نبندد در به روی تنگدستان خوشترست
از خزان باغی که بی برگ و نوا خواهد شدن
می کند زخم نمایان بلبلان را در قفس
گر چنین بر روی مردم غنچه وا خواهد شدن
چشم خود را هر که پیش از کوچ ندهد گوشمال
وقت رحلت چون رسد بی دست و پا خواهد شدن
می شود مال بخیلان باد دستان را نصیب
خرده گل عاقبت خرج صبا خواهد شدن
بی نیازی لازم افتاده است صائب عشق را
چهره زرین ما، کان طلا خواهد شدن