غزل شمارهٔ ۱۷۱
وه که سودای تو آهر سر به شیدایی کشید
قصهٔ عشق نهان ما به رسوایی کشید
آخر، ای جان، روزی از حال دل زارم بپرس
تا بگویم آن چه در شبهای تنهایی کشید
میکشند از داغ سویت خردمندان شهر
آن چه مجنون بیابانگرد صحرایی کشید
حال ما و فتنهٔ چشم تو میدانند که چیست
هر که روزی غارت ترکان یغمایی چشید
بندهٔ آن سرو آزادم که بر رخسار گل
خال رعنایی نهاد و خط زیبایی کشید
طاقت هجران ندارد نازپرورد وصال
داغ و درد عشق را نتوان به رعنایی کشید
صبر فرمودن هلالی را مفرما ای طبیب
زان که نتوان بیش از این رنج شکیبایی کشید
ای بتان سنگ دل تا چند استغنا کنید؟
ما خود از فکر شما مردیم، فکر ما کنید
جان محزون در تنم امروز و فردا بیش نیست
فکر امروز من و اندیشهٔ فردا کنید
مردم از این غصه میخواهم که یار آگه شود
ای رقیبان، بر سر تابوت من غوغا کنید
چند با اغیار پردازید ای سیمینبران
گاه گاهی هم به حال عاشقان پروا کنید
میکند سودای زلفش روز مسکینان سیاه
ای سیهروزان مسکین ترک این سودا کنید
بسکه مخمورم، گرانی میکند دستار من
می فروشان، از سر من این بلا را وا کنید
عاشقیهای هلالی سر به شیدایی کشید
دوستان فکری به حال عاشق شیدا کنید