غزل شمارهٔ ۶۳۳۶
بپوش چشم ز وضع جهان و عشرت کن
ببند در به رخ کاینات و وحدت کن
نه ای شریفتر از کعبه، ای لباس پرست
به جامه ای که به سالی رسد قناعت کن
چه گل در آب به تعمیر کعبه می گیری؟
خراب گشته دلی را برو عمارت کن
ز اشک و چهره ترا داده اند آب و زمین
برای توشه فردای خود زراعت کن
چو آفتاب به قرصی اگر رسد دستت
ز گرد خوان فلک، ذره ذره قسمت کن
دمادم است که طبل رحیل ساز شده است
به هر تپیدن دل فکر کار رحلت کن
لباس عافیتی به ز خاکساری نیست
به این لباس سبک از جهان قناعت کن
چو سرو و بید به برگ از چمن مشو قانع
مگر به میوه توانی رسید، غیرت کن
فریب شهرت کاذب مخور چو بی دردان
به جای تربت مجنون مرا زیارت کن
نمک به دیده من شورفکر ریخته است
ترا که درد سخن نیست خواب راحت کن
حریف سنگ حادث نمی شوی صائب
درآ به عالم بی حاصلی، فراغت کن