غزل شمارهٔ ۶۳۳۵
حضور می طلبی سینه را مصفا کن
گهر پرست تو گنجینه را مصفا کن
ز خانه بصفا میهمان نگردد کم
همین تو سعی کن آیینه را مصفا کن
مه از گرفتگی آمد برون به جام زدن
تو هم به جام زدن سینه را مصفا کن
دگر برای چه روزست باده روشن؟
ز تیرگی شب آدینه را مصفا کن
نظر به صافی چشمه است جویباران را
به دشمنان دل پر کینه را مصفا کن
ذلیل می شود از رقعه طمع درویش
ز پینه خرقه پشمینه را مصفا کن
به لوح ساده توان کرد حسن را تسخیر
ز جوهر آینه سینه را مصفا کن
هلال آینه روشن است صائب حسن
تو همچو صبح همین سینه را مصفا کن