غزل شمارهٔ ۱۱۳۳
از ته دل هر که روی خود به دنیا کرده است
پشت از کوتاه بینی ها به عقبی کرده است
رزق ما بی دست و پایان بی طلب خواهد رساند
در رحم آن کس که روزی را مهیا کرده است
می خلد چون خار در چشمش تماشای بهشت
هر که سیر گلشن حسنش سراپا کرده است
مردمک چون نقطه سهوست بر چشمم گران
خال او تا در دلم جا چون سویدا کرده است
از رمیدنها خیال چشم آن وحشی غزال
سینه تنگ مرا دامان صحرا کرده است
در دل او ره ندارم، ورنه نخل موم من
ریشه محکم بارها در سنگ خارا کرده است
بی زبان احوال ما را می تواند عرض کرد
بی سخن چشم ترا آن کس که گویا کرده است
در شکرخندش خدا داند چه کیفیت بود
آن که زهر چشم او کار مسیحا کرده است
چرخ کم فرصت همان از خاکمالم نگذرد
با زمین هر چند هموارم مدارا کرده است
نه زلیخا پیرهن تنها به بدنامی درید
عشق صائب پر ازین مستور رسوا کرده است