غزل شمارهٔ ۱۱۳۴
نه همین آن سنگدل ما را فرامش کرده است
مستی دارد که دنیا را فرامش کرده است
آنچنان کز نقشها آیینه باشد بی خبر
دیده حیران تماشا را فرامش کرده است
یاد دریا تازه دارد قطره را هر جا که هست
قطره پندارد که دریا را فرامش کرده است
در حریم سینه من با خیال یار، دل
حالتی دارد که دنیا را فرامش کرده است
هر کسی گویند دارد نوبتی در آسیا
آسمان چون نوبت ما را فرامش کرده است؟
طوطی ما بس که مشغول تماشای خودست
صائب آن آیینه سیما را فرامش کرده است