غزل شمارهٔ ۲۰۰۹
رویی کز او دلی نگشاید ندیدنی است
حرفی که مغز نیست در او ناشنیدنی است
یک دیدن از برای ندیدن بود ضرور
هر چند روی مردم عالم ندیدنی است
ز ابنای روزگار، تغافل غنیمت است
یوسف به سیم قلب ز اخوان خریدنی است
نتوان به حق ز بال و پر جستجو رسید
کاین ره به پای قطع تعلق بریدنی است
تا در لحد شود گل بی خار بسترت
دامن ز خارزار علایق کشیدنی است
در گلشنی که نعل بهاران در آتش است
دامن ز هر چه هست، به جز خار، چیدنی است
چون کوه تا خزانه لعل و گهر شوی
در زیر تیغ، پای به دامن کشیدنی است
بگشای چاک سینه که بر منکران حشر
روشن شود که صبح قیامت دمیدنی است
دندان به دل فشار که آن نونهال را
بوییدنی است سیب ذقن، نه گزیدنی است
صائب ز حسن گل چمن آراست بی نصیب
از عندلیب وصف گلستان شنیدنی است