شمارهٔ ۴۱
در شب زلف تو قمر دیدن
خوش بود خاصه هر سحر دیدن
تا به کی همچو سایهٔ خانه
آفتاب از شکاف در دیدن
پرده بردار از آن رخ پر نور
که ملولم ز ماه و خور دیدن
گر چه کس را نمیشود حاصل
لذت شکر از شکر دیدن
هست دشوار دیدن تو چنان
که ز خود مشکل است سر دیدن
روی منما به هر ضعیف دلی
گر چه ناید ز بیبصر دیدن
که چو سیماب مضطرب گردد
دل مسکین ز روی زر دیدن
میوهای ده ز باغ وصل مرا
که دلم خون شد از زهر دیدن
آشنای تو را سزد زین باغ
همچو بیگانگان شجر دیدن
طالب رؤیت مؤثر شد
چون کلیمالله از اثر دیدن
گر چه صبرم گرفته است کمی
شوقم افزون شود به هر دیدن
زخم چوگان شوق میباید
بر دل از بهر ره نور دیدن
گرد میدان عشق مینتوان
به سر خود چو گوی گردیدن
ای دل، ای دل تو را همه چیزی
شد میسر ازو مگر دیدن
به فروغ چراغ عشق توان
هر دو عالم به یک نظر دیدن
جان معنی و معنی جان را
در پس پردهٔ صور دیدن
اوست پیش و پس همه چیزی
چون غلط میکنی تو در دیدن؟
علم رسمیت منع کرد از عشق
به صدف ماندی از گهر دیدن
مرد این ره نظر به خود نکند
از عجایب درین سفر دیدن
گر سر این رهت بود شرط است
پای طاوس را چو پر دیدن
نزد ما از خواص این ره هست
در یکی گام صد خطر دیدن
چند خود را خلاف باید کرد
در مقامات خیر و شر دیدن
تا دل و دیده اتفاق کنند
روی او را به یکدگر دیدن