شمارهٔ ۴۲
زهی از نور روی تو چراغ آسمان روشن
تو روشن کردهای او را و او کرده جهان روشن
اگر نه مقتبس بودی به روز از شمع رخسارت
نبودی در شب تیره چراغ آسمان روشن
چراغ خانهٔ دل شد ضیای نور روی تو
وگرنه خانهٔ دل را نکردی نور جان روشن
جواز از موی و روی تو همی یابند روز و شب
که در آفاق میگردند این تاریک و آن روشن
اگر با آتش عشقت وزد بادی برو شاید
که خاک تیره دل گردد چو آب دیدگان روشن
چو با خورشید روی تو دلش گرم است، عاشق را
نفس چون صبح روشن دل برآید از دهان روشن
اگر از آتش روی تو تابی بر هوا آید
کند ابر بهاری را چو آب اندر خزان روشن
وگر از ابر لطف تو به من بر سایهای افتد
چو خورشید یقین گردد دل من بیگمان روشن
میان مجلس مستان اگر تو در کنار آیی
به بوسه میتوان خوردن شرابی زان لبان روشن
قدت در مجمع خوبان چو سرو اندر چمن زیبا
رخت بر صفحهٔ رویت چو گل در گلستان روشن
خطت همچون شب و در وی رخی چون ماه تابنده
براتت رایج است اکنون که بنمودی نشان روشن
دهان چون پسته و در وی سخن همچون شکر شیرین
رخت را رنگ گلنار و لبت چون ناردان روشن
کمان ابروت بر دل خدنگی زد کزو هر دم
مرا تیر مژه گردد به خون همچون سنان روشن
من اشتر دل اگر یابم تو را در گردن آویزم
جرس وارو کنم هر دم ز درد دل فغان روشن
اگر خاک سر کویت دمی با سرمه آمیزد
به ره بینی شود چون چشم میل سرمهدان روشن
مرا بی ترک سر وصلت میسر گردد ار باشد
ز شیرینی دهن تلخ و ز تاریکی مکان روشن
فراقت آنچه با من کرد پنهان در شب تیره
کجا گفتن توان پیدا، کجا کردن توان روشن؟
رخ همچون قمر بنما ز زلف همچو شب ای جان
که تا گردد به نزد خلق عذر عاشقان روشن
چو در وصف جمال تو نویسم شعر خود، گردد
مرا همچون ید بیضا قلم اندر بنان روشن
مرا در شب نمیباید چراغ مه که میگردد
به یاد روز وصل تو شبم خورشیدسان روشن
ز بهر سوختن پیشت چه مردانه قدم باشد
ز جیب شمع بر کردن سری چون ریسمان روشن
ز نور عشق تو ناگه دلم چون روز روشن شد
بسان تیرهشب کز برق گردد ناگهان روشن
ز حسنت نور رو کم گشت مر خوبان عالم را
چو شد خورشید پیدا مه نباشد آنچنان روشن
به هر مجلس که جمع آیند خوبان همچو استاره
تو با آن روی پر نوری چو ماه اندر میان روشن ...