غزل شمارهٔ ۱۸۲
هر روز در کویش روم، پیدا کنم یار دگر
او را بهانه سازم و آنجا روم بار دگر
کارم همین عشقست و من حیران کار خویشتن
ای کاش، بودی هم مرا، جز عاشقی، کار دگر
من کیستم تا خوش زیم در سایهٔ دیوار او؟
بگذار کر غم جان دهم در زیر دیوار دگر
بیرون مرو، جولان مکن، وز ناز قصد جان مکن
انگار مرد از هر طرف صد عاشق زار دگر
در عشق مژگان صنم صحرانوردیها کنم
دارم به پا خاری عجب، در پای دل خار دگر
گر داشت روزی بیش ازین بازار یوسف رونقی
دارد متاع حسن تو امروز بازار دگر
غیر از هلالی ماه من، داری وفادارن بسی
اما نداری همچو او، یار وفادار دگر