غزل شمارهٔ ۱۰۴۹
در حریم سینه عشاق، غم نامحرم است
در نزاکت خانه آیینه، دم نامحرم است
باده روحانیان را ساغری در کار نیست
در خرابات محبت جام جم نامحرم است
می کند مغشوش، جوهر صفحه آیینه را
نامه ما ساده لوحان را رقم نامحرم است
صبح را در خلوت روشن ضمیران بار نیست
در دل یکتای ما تیغ دو دم نامحرم است
تا سر مویی تعلق هست، محرومی بجاست
هر که این زنار دارد، در حرم نامحرم است
فکر دنیا ره ندارد در حریم اهل دل
جغد ماتم پیشه در باغ ارم نامحرم است
در گذر ای ابر گوهربار از گلبانگ رعد
لاف همت بر لب اهل کرم نامحرم است
پر برون آرم مگر چون مور از اقبال عشق
ورنه در راه طلب نقش قدم نامحرم است
هیچ برهانی برای کذب چون سوگند نیست
راستی چون پرده بردارد، قسم نامحرم است
چون غبار خط برآرد سر ز کنج آن دهان
هر که دارد گرد هستی در حرم نامحرم است
چاک کن صائب دل خود را که در زلف سخن
هر که در دل شق ندارد چون قلم، نامحرم است