غزل شمارهٔ ۲۲
جانم از عشقت پریشانی گرفت
کارم از هجر تو ویرانی گرفت
وصل تو دشوار یابد چون منی
مملکت نتوان به آسانی گرفت
گرسعادت یار باشد بنده را
سهل باشد ملک و سلطانی گرفت
دست در زلفت به نادانی زدم
مار را کودک به نادانی گرفت
دوست بیهمت نگردد ملک کس
ملک بیشمشیر نتوانی گرفت
حسن رویت ای صنم آفاق را
راست چون دین مسلمانی گرفت
بر سر بالین عشاقت به شب
خواب چون بلبل سحر خوانی گرفت
گفتمت کامم بده، گفتی به طنز
من بدادم گر تو بتوانی گرفت
در بهای وصل اگر جان میخوهی
راضیم چون نرخش ارزانی گرفت
اینچنین ملکی که سلطان را نبود
چون تواند سیف فرغانی گرفت ؟