غزل شمارهٔ ۲۳
طوطی خجل فروماند از بلبل زبانت
مجلس پر از شکر شد از پستهٔ دهانت
جعد بنفشه مویان تابی ز چین زلفت
حسن همه نکویان رنگی ز گلستانت
ما را دلی است دایم درهم چو موی زنگی
از خال هندو آسا وز چشم ترکسانت
همچون نشانه تا کی بر دل نهد جراحت
ما را به تیر غمزه ابروی چون کمانت
سرگشتهای که گردن پیچید در کمندت
دست اجل گشاید پایش ز ریسمانت
ز آن بر درت همیشه از دیده آب ریزم
تا خون دل بشویم از خاک آستانت
جانم تویی و بیتو بنده تنی است بیجان
وین نیز اگر بخواهی کردم فدای جانت
با آنکه نیست از خط بر عارضت نشانی
منشور ملک حسن است این خط بینشانت
گر با چنین میانی از مو کمر کنندت
بار کمر ندانم تا چون کشد میانت
در وصف خوبی تو صاحب لسان معنی
بسیار گفت لیکن ناورد در بیانت
پا در رکاب کردی اسب مراد را سیف
روزی اگر فتادی در دست من عنانت
ای رفته از بر ما ما گفته همچو سعدی
«خوش میروی به تنها تنها فدای جانت»