غزل شمارهٔ ۵۰۳۳

مکن به لهو و لعب صرف نوجوانی خویش
به خاک شوره مریز آب زندگانی خویش
هوای نفس ز دست اختیار برده مرا
خجل چو موج سرابم ز خوش عنانی خویش
نیم به خاطر صحرا چو گردباد گران
نفس چو راست کنم می برم گرانی خویش
همان ز چشم حسودان مرانمکدان است
اگر خورم جگر خود زبی دهانی خویش
درین جهان دل بی غم نمی شود پیدا
اگر برون دهم از دل غم نهانی خویش
فغان که نیست بغیر از دریغ و افسوسی
به دست آنچه مرا مانده از جوانی خویش
خجالت است نصیبم ز تنگدستیها
چو میهمان طفیلی زمیزبانی خویش
به تار خود نبود هیچ عنکبوتی را
علاقه ای که تو داری به زندگانی خویش
دلم همیشه دو نیم است چون قلم صائب
ز بس که منفعلم از سیه زبانی خویش