غزل شمارهٔ ۴۰۱۵
دو چشم شوخ ترا دیده بان نمی باید
که آهوان حرم را شبان نمی باید
شکوه حسن تو راه نگاه را بسته است
گل عذار ترا دیده بان نمی باید
نگاه حسرت اگر دست وپای گم نکند
برای عرض تمنا زبان نمی باید
چه حاجت است به تدبیر عقل مجنون را
درخت بادیه را باغبان نمی باید
سبکروان هوس را نظر به منزل نیست
برای تیر هوایی نشان نمی باید
بس است گرد یتیمی لباس گوهر من
مرا لباس دگر در جهان نمی باید
چه حاجت است به تحصیل علم عارف را
ز خود برآمده را نردبان نمی باید
بس است نامه پروانه بوی سوختگی
به عرض حال مرا ترجمان نمی باید
رفیق در سفر آب وگل ضرور بود
برای رفتن دل کاروان نمی باید
بس است نغمه صائب گرهگشای چمن
نسیم صبح درین گلستان نمی باید