غزل شمارهٔ ۱۰۷۵
دل چو کشتی، جان روشن عالم آب من است
بادبان و لنگرش بیداری و خواب من است
از فروغ عاریت پاک است وحدت خانه ام
زردی رخساره من شمع محراب من است
ثابت و سیاره گردون من اشک است و داغ
آه سردی کز جگر برخاست مهتاب من است
بوریا کز خشک مغزی خواب مردم تلخ ازوست
موج دریای حلاوت از شکر خواب من است
نیست چون خواب گران، سامان خودداری مرا
گر همه یک قطره آب است، سیلاب من است
باعث محرومیم قرب است مانند حباب
عین دریا پرده چشم گرانخواب من است
بی قراری های من در گرد دارد چرخ را
جنبش این شیشه ها از جوش سیماب من است
از تنور خاک چون طوفان برونم می کشد
شورشی کز شوق او در جان بی تاب من است
آتشی کز شوق او صائب مرا در زیر پاست
خار صحرای ملامت فرش سنجاب من است