سکندر که صیتش جهان را گرفت
بسیط زمین و زمان را گرفت
چو گرد جهان گشتن آغاز کرد
به کشورگشایی سفر ساز کرد
ز دیدار او مادرش ماند باز
بر او گشت ایام دوری دراز
تراشید مشکین رقم خامهای
خراشید مشحون به غم نامهای
سر نامه نام خداوند پاک
فرحبخش دلهای اندوهناک
فرازندهٔ افسر سرکشان
فروزندهٔ طلعت مهوشان
به صبح آور شام هر شب نشین
حرارت بر هر دل آتشین
وز آن پس ز مادر هزاران سپاس
بر اسکندر آن بندهٔ حق شناس
بر او باد کز حد خود نگذرد
بجز راه اهل خرد نسپرد
خیال بزرگی به خود گو مبند!
که بر خاک خواری فتد خودپسند
چرا دل نهد کس بر آن ملک و مال
که خواهد گرفتن به زودی زوال؟
کف بسته مشت است و آید درشت
ز دارنده بر روی خواهنده مشت
مکن عجب را گو به دل آشیان!
که دین را گزندست و جان را زیان
بسا مرد کو دم ز تدبیر زد
ولی بر خود از عجب خود تیر زد
جهان کهنه زالی ست زیرکفریب
به زرق و دغا خویش را داده زیب
نداند کس از صلح او جنگ او
به نیرنگسازیست آهنگ او
نشد خانهای در حریمش به پای
که سیل حوادث نکندش ز جای
بنایی برآورده در چلچله
نگونسار سازد به یک زلزله
به هر کس که در بند احسان شود
چو طفلان ز داده پشیمان شد
کند رخنه در سد اسکندری
کند از گل آنگه مرمتگری
در او یک سر موی، تمییز نیست
تفاوت کن چیز و ناچیز نیست