غزل شمارهٔ ۷۷۶
خون در دل هوا و هوس کرده ایم ما
منع سگان هرزه مرس کرده ایم ما
مردانه از حلاوت هستی گذشته ایم
این شهد را به کار مگس کرده ایم ما
چون صبح تا ز مشرق هستی دمیده ایم
جان در تن جهان به نفس کرده ایم ما
چون بر زبان حدیث خدا ترسی آوریم؟
ترک قدح ز بیم عسس کرده ایم ما
مهر خموشی از لب طاقت گرفته ایم
تبخال را به ناله جرس کرده ایم ما
جا داده ایم در دل خود مور حرص را
سیمرغ را شکار مگس کرده ایم ما
دزدیده ایم در دل صد چاک آه را
مرغ بهشت را به قفس کرده ایم ما
در زیر چرخ یاری اگر هست بی کسی است
پر امتحان ناکس و کس کرده ایم ما
صائب حریف عجز هم آواز نیستیم
از راه عجز نیست که بس کرده ایم ما