غزل شمارهٔ ۷۷۵
دل از قضا به دست رضا داده ایم ما
عمری است تا رضا به قضا داده ایم ما
هر چند از بلای خدا می رمند خلق
دل را به آن بلای خدا داده ایم ما
روی تو روشن از نفس گرم ما شده است
آیینه را به آه جلا داده ایم ما
از خال او پناه به زلفش گرفته ایم
تن در بلا ز بیم بلا داده ایم ما
چون استخوان ما نشود آب از انفعال؟
رزق سگ ترا به هما داده ایم ما
حسن مجاز را به حقیقت گزیده ایم
در کعبه دل به قبله نما داده ایم ما
چون خار، رخت بر سر دیوار برده ایم
ترک بهار نشو و نما داده ایم ما
هستی ز ما مجوی که در اولین نفس
این گرد را به باد فنا داده ایم ما
چندین هزار تشنه جگر را ازین سراب
چون موج، سر به آب بقا داده ایم ما
نتوان خرید عمر به زر، ورنه همچو گل
زر با سپر به باد صبا داده ایم ما
از یکدگر گونه نریزیم چون حباب؟
دربسته خانه را به هوا داده ایم ما
صائب ز روزنامه اقبال خویشتن
فردی به دست بال هما داده ایم ما