غزل شمارهٔ ۴۷۳۷
صبح است ساقیا می چون آفتاب گیر
عیش رمیده را به کمند شراب گیر
بردار پنبه از سر مینای می به لب
مهر از دهان شیشه به یاقوت ناب گیر
فیض صبوح یا به رکاب است، زینهار
دستی برآر و این سفری را رکاب گیر
دستار صبح را به می ناب کن گرو
تسبیح را ز دست بیفکن شراب گیر
هنگام ناله سحری فوت می شود
سوز دلی به وام ز اشک کباب گیر
در دیده ستاره فشان است نور فیض
چندان که ممکن است ازین گل گلاب گیر
دل می شود سیاه ز فانوس بی چراغ
در روز ابر باده چون آفتاب گیر
با سینه کباب ز تردامنی مترس
دامان تر به دود دل این کباب گیر
زان پیشتر که حشر به دیوان کشد ترا
کنجی نشین و از نفس خود حساب گیر
دست هوس بشوی ز تعمیر این جهان
در خانه ای که دل ننشیند خراب گیر
در پرده سیاهی فقرست آب خضر
از راه صدق دامن موج سراب گیر
صائب برو ز عالم صورت به گوشه ای
از روی شاهدان معانی نقاب گیر