شب هجران
دیده در هجر تو شرمندۀ احسانم کرد
بس که شبها گهر اشک بدامانم کرد
عاشقان دوش ز گیسوی تو دیوانه شدند
حال آشفتۀ آن جمع پریشانم کرد
تا که ویران شدم آمد به کفم گنج مراد
خانۀ سیل غم آباد که ویرانم کرد
شمّهای از گل روی تو به بلبل گفتم
آن تُنُک حوصله رسوای گلستانم کرد
داستان شب هجران تو گفتم با شمع
آنقدر سوخت که از گفته پشیمانم کرد