روز آدینه شدم بر در خلوتگه شاه
نامهٔ مدح بهکف چشم ادب بر درگاه
خواستم بار یکی رفت و بشه گفت وز شه
رخصت آورد و برفتیم بهم تا بر شاه
خاک بومیدم و استادم و برخواندم مدح
صلهام داد و ثنا گفت و بیفزودم جاه
محرم خاص ملک کان ادب اسمعیل
که به شوخی بر شه منفردست از اشباه
شاه را خواست به وجد آرد و خرسند کند
گفت کای خسرو گردون فرسیاره سپاه
مر مرا بود کهن ساله زنی دایهٔ چرخ
پیل خرطوم و زرافه تن و بوزینه نگاه
چانه برجسته و سر مرتعش و تن مفلوج
لبفروهشته و بینی خشن و پشت دوتاه
آه سردش به لب آنقدر که در یخدان یخ
موی زردش بهتن آنقدرکه درکهدانکاه
چین به رخسارش از آن بیش که در دریا موج
مایل شهوت از آن بیش که شیطان به گناه
چانهاش جستهتر از دنبهٔ میش و سرگرگ
بینیش گندهتر از لفج غلام و لب داه
خواندی از فرط شبق گاه به گاهم بر خویش
تا همی آب بر آتش زنمش خواه مخواه
روزی از بهر تسلی بهکنارش خفتم
تا در آن لجهٔ معروف درافتم به شناه
بر شرع هوسم شرطهٔ شهوت نوزید
که برم کشتی خود را به لب لنگرگاه
زورق نفس بهیمی نشدش راست ستون
همچو لنگر به زمین دوخت سر از سستی باه
میل شهوت به چهرو آری از جا جنبد
با چنان ناخوش رویی که بود شهوت کاه
تار و پود هوسم پاره شد از بس که به جهد
دست و پا میزدم از بهر شبق چون جولاه
چون نجست آب ز فوارهام از عجز عجوز
لگدی زد که بجستم چو ز فواره میاه
آبرویم همه برخاک سیه ریخت چو دید
دلو من خشک لب افتاده نگون بر لب چاه
کاری از پیش من آن روز نرفت اما رفت
موی ریشم هم بر باد پی بادافراه
حرکت رفت ز پبش و برکت رفت ز پس
حرکت بیبرکت رو ندهد اینت گواه
بر خش ثوب پلاسینه فرو نتوان کرد
سوزنی را که ببایست زدن بر دیباه
خود از آن گونه که می بردمد از دام جوی
راست در دریا هرگز نشود شاخ گیاه
لاجرم بر در آن لجهٔ بس ژرف و عمیق
میل من خفت و مرا دست هوس شد کوتاه
زال حسرت زده از پیش و من آزرده ز پس
من همیگفتم واریشاه او واپیشاه
تنگدل او ز عمل من شده از کرده خجل
من نفس بسته و او هر نفسی میزد آه
چه دهم شرح ز جا جستم و بیرون رفتم
از قضا دخترکی نادر دیدم در راه
موی شیطان صفت او دلم از راه ببرد
آری ابلیس کند آدمیان را گمراه
رویش از تازگی و طرهاش از نیکویی
گفتی این صبح نشابورست آن شام هراه
مگر از زلف و رخش چشم خلای شده خلق
که یکی نیمه سپیدست و یکی نیمه سیاه
زیر مه بسته چهی ژرف و جهانی دل و دین
کرده ز آن زلف نگونسار نگونسار به چاه
غره غرار تر از صورت خوبان فرنگ
طرّه طرارتر از طینت افغان فراه
رخ به قامت چو به شمشاد ز سوری خرمن
مو به عارض چو بهگلزار زا کسون خرگاه
قد موزونش چون نخل امانی خرم
روی میمونش چون روز جوانی غمکاه
بدنش صاف بدانگونه که هرکش بیند
ظن برد کآب حیاتست و بنوشد ناگاه
بخ بخ از ماه رخش متعنی الله به
هی هی از سرخ لبش صیرنی الله فداه
عقرب زلف کجش بر جگرم نیشی زد
که چو افعی زده از سینه برآوردم آه
چشم از بس که ز سیل مژگان ریخت سرشک
خردم گفت که بس کن بلغالسیل ذُباه
بر وجودم غم عشقش بشد آنسان چیره
که یکی شیر ژیان گاه جدل بر روباه
گشت نابود چنان در غم او هستی من
که روان درگذر صرصر می جثهٔ کاه
شور عشقش دل ویرانهٔ من کرد خراب
که خرابست به هر ملک که بگذشت سپاه
رفتمش پیش و به صد لابه سرودم غم خویش
گفت بیهودهمکن ریش و سخن کن کوتاه
جوزهر وار کمربسته و من میترسم
که در این جوزهر آخر به خسوف افتد ماه
هنرت چیست جز این ریش که گویی به مثل
شب یلدا بود از بس که درازست و سیاه
گفتم این ریش مرا هست محاسن بیحد
بشمرم برخی از آن بو که شوی خوب آگاه
اولاً مایه همین شوکت ریشست که شه
از دو صد خلوتیم داده فزون منصب و جاه
حامل و ناقل قلیان سلامم گه بار
که ملک آید و چون ماه نشیند برگاه
شوکت ریش من آن لحظه شود بیش که من
کوردین پوشم و دستار نهم جای کلاه
یا در آن وقت که پوشم زره و بنشینم
از برباره چو رویین تن بر اسب سیاه
بر کفلگاه تکاور فکنم چرم پلنگ
چو پلنگان دژم حمله برم بر بدخواه
وز بر سینه حمایل کنم این ریش سیه
زیر این ریش سیه تنگ کشم بند قباه
خاصه آن وقت که باد آید و از جنبش باد
دستی از نخوت بر ریش کشم گاه به گاه
نیمی از ریش به چپ درفکنم نیم به راست
وز چپ و راست به ظارهٔ من شاه و سپاه
ریش من هر که در آن حالت بیند گوید
ریش و این شوکت و فر به به ماشاءالله
همه بگذار بدانگه که سوی فارس شدم
بختیاری به سرم ریخت فزون از پنجاه
من و یاران مرا رعشه درافتاد به تن
که ندانستم چون برهم از آن معرکهگاه
علت آن بود که آن سال ز امنیت ملک
چیزی از اسلحهٔ ملک نبردم همراه
ناگه افتاد به یادم که مرا ریشی هست
که زهر نیک و بدم بود به وقت پناه
گفتم ای ریش کنون روز بدت پیش آمد
شوکت خود مشکن منقصت خویش مخواه
آخر ای رب دل شیر تو داری چه شدت
که درین عرصه کنی پشت به مشتی روباه
قاطعان طرق ایدر که به کین خاستهاند
وقت آنست که بدهی همه را باد افراه
تو عقابی به صلابت اگر اینان عصفور
شاید ار پیش پرند تو نپاید دیباه
قصهکوته بهدهان ریش فرو بردم و چشم
بر دریدم چو هژبری که کند تیز نگاه
هیات ریش من از دور چو دزدان دیدند
زود گشتند گریزان همه با حال تباه
آن بدین گفت که اینست عمودی ز آهن
که فرامرزکشیدی بهکتف گاه بهگاه
این بدان گفت نه دیویست سیه کز سر خشم
پی بلعیدن ما پشت نمودست دوتاه
آن دگر گفت که اهریمن آدمخوارست
خویش را باید ازین مهلکه می داشت نگاه
درگذر زین همه ای شوخ کزین موی سیه
کنمت بستر از اکسون و دواج از دیباه
خسبم از زیر تو وان ریش بود بستر تو
ور به بالا فتمت هست دواج ای دلخواه
دختر از ریش من این طرفه محاسن چو شنید
گفت لا حول و لا قوهٔ الا بالله
این چه ریشستکه مهر من از آنگشت فزون
یعلماللهکه ریشست این یا مهرگیاه
پس مرا گفت که هر حاجت کم در دل بود
زین محاسن همه کردی تو قضا بیاکراه
لازم آمد که روا دارم هرچت کامست
که مرا کردی از ریش خود ایدون آگاه
لیکنت زان هنری هست نکوتر گفتم
آری آری سمت بندگی شاهنشاه
خسرو راد محمد شه کز بهر شرف
بر سُم توسن او شاهان سایند جباه
بهر آن یافت ز فیض ازلی قوت نطق
تا همی مدحت او را بسرایند افواه
تا گسسته نشود روز ز شب شام از صبح
مگسلاد از وی توفیق حق و عون اله
باد هر ماهه قویتر سپهش روز به روز
باد هر ساله فزونتر حشمش ماه به ماه