دوش چونگشتجهان از سپهزنگ سیاه
از درم آن بت زنگی به در آمد ناگاه
با رخی غیرت مه لیک به هنگام خسوف
خنده بر لب چو درخشی که جهد ز ابر سیاه
بینیش چون الف اما بسرهای دهن
ابرویش همچو یکی مد که نهی بر سر آه
همچو نرگس که به نیمی شکفد در دل شب
چشم افکنده به صد شرم همیکرد نگاه
دو لبش آب خضر کرده نهان در ظلمات
غبغب او ز دل سوخته انباشته چاه
لب چو انگشت ول نیمه ی آنگشت آتس
مو چو سرطانش ولی چون شب سرطان کوتاه
مژه و ابرویش آمیخته بر دشنه و تیغ
سپه زنگ توگفتی شده عاصی بر شاه
چون یکی شب که دو روزش به میان درگیرد
میخرامید وز آصف دو غلامش همراه
ایستاد از طرفی رویکشیده درهم
راست چون چین بهسر زلف نگارد دلخواه
گفتم ای از رخ تو گشته شب من شب قدر
روی به زلفین تو آورده شب قدر پناه
ای تو با بخت من سوخته توأم زاده
زی برادر به شب تیره که بنمودت راه
زان دوام گفت یکی تحفهٔ سردارست این
سر احرار پرستار شه و پشت سپاه
زان غلام این چو شنید اشک روان کرد برو
کاه جرمم چه که این گشت مرا بادافراه
هر زمان بر من و بر کلبهٔ من مینگریست
آه میزد که به دوزخ شدهام واویلاه
حجرهٔ خانهٔ او هفت و درونش هفتاد
گردهٔ سفرهٔ او پنج و به گردش پنجاه
مطبخی دید بمانند یکی بیضه سپید
روزنش دید ز دود دل اطفال سیاه
کف به کف سود که دیدی به چه روز افتادم
این بلا تا به من آمد به جزای چه گناه
جامهعریانی و بسترحجر و غصهخورش
کس مبادا چو من خسته بدین حال تباه
کرد باید چو سگان پاس و ندید آش و طعام
برد باید چو خران بار و نخورد آب و گیاه
من به صد چرب زبانی و به شیرین سخنی
که به این چربی و شیرینیت آرم در راه
اهل و فرزند درآویخته چون سگ در من
کای به افسونگری و حیله فزون از روباه
با خداوند چه نیرنگ دگر کردستی
کت چنین هدیه فرستاد مکافات گناه
هیچ در خانه نهادی که گرفتی خادم
هیچ بر سفره فزودی که فزودی نانخواه
لطف حق بود که آن جاریه مرغوب نبود
ورنه چون روی ویم روز همی گشت سیاه
آن یکش گفت بی آرد بزن نان به تنور
وین یکش گفت که بیدلو بکش آب از چاه
آن یکش گفت بزن وصله بر آن کهنه حصیر
وب یکش گفت بکن بخیه بر این پارهکلاه
خواست دست آس یکی گفت که بر بام فلک
جست گندم دگری گفت که در خرمن ماه
آن یکی جست همی از این کاین تحفهٔ زنگ
بهکدامین هنر و مایه بود مرتبه خواه
جز شپش جمله به مساحی جبب و بغلش
گو چه آوردهیی از خانهٔ آصف همراه
آنکنیز آن همه میدید و به من میخندید
من مسکین به زمین دوخته از شرم نگاه
از من و خانهٔ من شد همه نومید چو دید
که همه چیز ضعیفست مرا حتی الباه
عاقبت گفت چه گویی چه کنم با همه طعن
گفتمش از کرم صدر جهان جوی پناه
خواجهٔ عالم عادلکه ز ابر کف او
ازگل شوره بروید گل و از خار گیاه
آنکه از جودویت این غم جانکاه رسید
خواهدت باز رهانید ز طعن جانکاه
زبدهٔ زمرهٔ دانش و سر ارباب کرم
آنکه بارکرمش پشت فلککرده دوتاه
آنکه زان سیلکه از ابر نوالش خیزد
نگذرد گر همه چرخست شناور به شناه
فلکش بندگی جاه کند با رفعت
خردش پیروی رایکند بیاکراه
آنکه وصف دل او شد بضیا نور قلوب
آنکه خاک در او شد ز شرف زیب جباه
خنده بر باغ بهشتش زند از نکهت خلق
طعنه بر اوج سپهرش زند از رفعت جاه
بویی از خلق وی افزود تبت رارتبت
حشوی از جاه وی افراخت فلک را خرگاه
ای که بگذاشته دعوی بر جود تو سحاب
اینک این دست در افشانت براین نکته گواه
اندر آن بزم که قدر تو بود صدرنشین
چرخ را جای نشستن نبود جز درگاه
انوری دید به خواب آنکه جلال الوزرا
چل درم داد سپیدش پی هندوی سیاه
خواب نادیده و ناگفته به من لطف تو داد
آنکنیزیکه شبیهش نبود از اشباه
شکوهیی گر به زبان رفت در آغاز سخن
بر زبان این سخنان نیز رود گاه به گاه
با من ار چرخ بهکینست تویی بر سر مهر
کم مباد از سر من لطف تو و سایهٔ شاه
سرورا حاسدم از رشک به حسرتگوید
به سخن در نسرشتست کسی مهرگیاه
شعر چندان و نه چندانکه تو خواهی زر و سیم
این چه جادوست که برخاست از ایران ناگاه
این نه جادوست خداوندا کاین شاعری است
کس چنین در نتوان سفت مرا زین چه گناه
شفقت شاه فزاینده و انصاف توام
حاسدم گو تن ازین درد به بیهوده بکاه
بهر اثبات خداوند و پی نفی شریک
لااله است همی تا بسر الاالله
دست این حادثه از دامن اقبال تو دور
داردت از همه آفات خداوند نگاه
تا جز افواه سخن را نبود جای عبور
به جز از ذکر جمیلت نبود درافواه