غزل شمارهٔ ۱۲۶۱
عشقبازی کار هر حلاج دعوی دار نیست
هر کمانی در خور طاق بلنددار نیست
شاخ طوبی سر فرو نارد به هر بی بال و پر
هر سر شوریده ای بالانشین دار نیست
پرده پوش خلق باش از صد بلا ایمن نشین
تیره گردد از نفس آیینه چون ستار نیست
گر مجرد سیرتی سر در سر زینت مکن
دشمنی در پی ترا چون طره دستار نیست
تا به گردن در گل تسبیح باشم تا به کی؟
یک سر مو غیرت دین در تو ای زنار نیست
شانه گو از دور دندان بر سر دندان بنه
در حریم زلف او این صد زبان را بار نیست
می توانی سرو اگر مصرع به آن قامت رساند
چون تو یک صاحب طبیعت در همه گلزار نیست
تا شکستم توبه را پروا ندارم از شکست
هر که تایب نیست صائب شیشه اش دربار نیست