غزل شمارهٔ ۱۶۴۷
ز شرم در حرم وصل جان محرم سوخت
                        فغان که تشنه ما در کنار زمزم سوخت
                        گذشت پرتو روی تو بر بساط چمن
                        عقیق لاله و گل در دهان شبنم سوخت
                        بس است سوختن خارزار تهمت را
                        به نور چهره چراغی که شرم مریم سوخت
                        ز حد گذشت چو باران، ز برق کمتر نیست
                        بهار و باغ من از گریه دمادم سوخت
                        ز چرب نرمی بدباطنان ز راه مرو
                        که داغهای من از چشم نرم مرهم سوخت
                        ز انقلاب جهان زینهار امن مباش
                        که شمع سور مکرر برای ماتم سوخت
                        دل گرفته ما را به حال خود بگذار
                        که در گشودن این غنچه صبح را دم سوخت
                        ز چشم خیره تردامنان مشو ایمن
                        که گل به آتش سوزان ز چشم شبنم سوخت
                        همان ز خنده بیجا به مرگ خویش نشست
                        اگر چه برق فنا خانمان عالم سوخت
                        همان چراغ مرا نیست روشنی صائب
                        اگر چه از نفس گرم من دو عالم سوخت