غزل شمارهٔ ۹۷
گر ز رخسار تو یک لمعه به دریا افتد
آب آتش شود و شعله به صحرا افتد
بس که از قد تو نالیم به آواز بلند
هر نفس غلغله در عالم بالا افتد
روز وصلست، هم امروز فدای تو شوم
کار امروز نشاید که به فردا افتد
دارم امید که چون تیغ کشی در دم قتل
هر کجا پای تو باشد سرم آنجا افتد
رفتی از خانه به بازار به صد عشوه و ناز
آه ازین ناز! درین شهر چه غوغا افتد؟
آن که انداخت درین آتش سوزان ما را
دل ما بود، که آتش به دل ما افتد؟
دل مدهوش هلالی، که ز پا افتادست
کاش در جلوهگه آن بت رعنا افتد