چون سلامان را شد اسباب جمال
از بلاغت جمع، در حد کمال،
سرو نازش نازکی از سر گرفت
باغ لطفش رونق دیگر گرفت
نارسیده میوهای بود از نخست
چون رسیدن شد بر آن میوه درست،
خاطر ابسال چیدن خواستاش
وز پی چیدن، چشیدن خواستاش
لیک بود آن میوه بر شاخ بلند
بود کوتاه آرزو را ز آن، کمند
شاهدی پر عشوه بود ابسال نیز
کم نه ز اسباب جمالاش هیچ چیز
با سلامان عرض خوبی ساز کرد
شیوهٔ جولانگری آغاز کرد
گاه بر رسم نغوله پیش سر
بافتی زنجیرهای از مشک تر
تا بدان زنجیرهٔ داناپسند
ساختی پای دل شهزاده، بند
گاه مشکین موی را بشکافتی
فرق کرده، ز آن دو گیسو بافتی
گه نهادی چون بتان دلفروز
بر کمان ابروان از وسمه، توز
تا ز جان او به زنگاری کمان
صید کردی مایهٔ امن و امان
برگ گل را دادی از گلگونه زیب
تا بدان رنگش ز دل بردی شکیب
دانهٔ مشکین نهادی بر عذار
تا بدان مرغ دلش کردی شکار
گه گشادی بند از تنگ شکر
گه شکستی مهر بر درج گهر
تا چو شکر بر دلش شیرین شدی
وز لب گویاش گوهر چین شدی
گه نمودی از گریبان گوی زر
زیر آن طوق مرصع از گهر،
تا کشیدی با همه فرخندگی
گردنش را زیر طوق بندگی
گه به کاری دست سیمینبر زدی
ز آن بهانه آستین را برزدی
تا نگارین ساعد او آشکار
دیدی و، کردی به خون چهره، نگار
گه چو بهر خدمتی کردی قیام
سختتر برداشتی از جای گام
تا ز بانگ جنبش خلخال او
تاج در فرقش، شدی پامال او
بودی القصه به صد مکر و حیل
جلوه گر در چشم او در هر محل
صبح و شاماش روی در خود داشتی
یک دماش غافل ز خود نگذاشتی
زآنکه میدانست کز راه نظر
عشق دارد در دل عاشق اثر
جز به دیدار بتان دلپذیر
عشق در دلها نگردد جای گیر