غزل شمارهٔ ۶۰۱۳

چند چون طاوس باشی محو بال خویشتن؟
زیر پای خود نبینی از جمال خویشتن
کم مباش از مرغ بسمل در شهادتگاه عشق
می ز خون خود کن و مطرب ز بال خویشتن
چون مه از نقصان دل خود را مخور، خورشید باش
تا ز حال خود نگردی در زوال خویشتن
مطلب روی زمین در زیر دامان شب است
جز بر این دامن مزن دست سؤال خویشتن
بستر و بالین من از سایه بال هماست
تا سر خود را کشیدم زیر بال خویشتن
عمر خود را کم به امید فزونی می کنند
ساده لوحانی که می دزدند سال خویشتن
با دل افکن گفتگوی دوستی را از زبان
در ثمر پوشیده کن برگ نهال خویشتن
ترجمان گوهر شاداب، آب او بس است
لب بگز صائب ز اظهار کمال خویشتن