غزل شمارهٔ ۶۰۱۴
آدمی را نیست خصمی چون جمال خویشتن
حلقه فتراک طاوس است بال خویشتن
این کهنسالان که می دزدند سال خویشتن
کهنه دزدانند در تاراج مال خویشتن
صحبت روشندلان باشد حصار عافیت
آب در گوهر نمی گردد ز حال خویشتن
در تلاش اوج عزت هر که می سوزد نفس
سعی چون خورشید دارد در زوال خویشتن
می کشد در خاک و خون رنگین لباسی خلق را
حلقه فتراک طاوس است بال خویشتن
بر گلوی خود ز غیرت می گذارم چون سبو
گر برآرم از بغل دست سؤال خویشتن
غنچه خسبی دارد از سیر چمن فارغ مرا
هست باغ دلگشایم زیر بال خویشتن
در جهان خاکساری خسرو وقت خودم
کم نمی دانم ز جام جم سفال خویشتن
منت درمان ز بی دردان کشیدن مشکل است
از طبیبان می کنم پوشیده حال خویشتن
چون کسی کز چشم بد معشوق را دارد نگاه
صائب از مردم نهان دارم ملال خویشتن