غزل شمارهٔ ۶۷۷۶
ز جویای سخن گر این چنین گردد جهان خالی
ز مرغان سخنگو هم شود هندوستان خالی
به قدر درد اگر می ساختم دل از فغان خالی
جگرگاه زمین می شد، ز خواب آلودگان خالی
درشتی ها بود در پرده نرمی های گردون را
نباشد لقمه این سنگدل از استخوان خالی
گل ابری چه آب از قلزم زخار بردارد؟
چسان دل را کند از گریه چشم خونفشان خالی؟
لب افسوس را رنگین کن از زخم پشیمانی
نگردیده است تا از گوهر دندان دهان خالی
همان با قامت خم می کشم ناز جوانان را
نشد در حلقه گشتن از کشاکش این کمان خالی
نخواهد بست صورت زندگانی اهل معنی را
چنین گردد اگر از صورت و معنی جهان خالی
نفس بی یاد حق از هوشمندان برنمی آید
نمی باشد ز بوی پیرهن این کاروان خالی
زمین پاکش از روشن سوادان ساده خواهد شد
اگر از نوخطان باشد بهشت جاودان خالی
زنم بر سنگ اگر مینای خالی، نیست از مستی
که نتوان بی تکلف دید جای دوستان خالی
لطافت پرده چشم است بینایان عالم را
وگرنه نیست زان جان جهان کون و مکان خالی
ندارم یاد بی داغ محبت سینه خود را
ز آتشپاره ای هرگز نبود این دودمان خالی
کند زور شراب لعل کار سنگ با مینا
به مستی می توان کردن دلی از آسمان خالی
سرمویی ترا از صبح پیری کم نشد غفلت
ندانم کی شود چشم تو زین خواب گران خالی
ز درد و داغ خالی نیست صائب سینه عاشق
نباشد خانه اهل کرم از میهمان خالی