غزل شمارهٔ ۱۱۴۳
کوته اندیشی که طاعات ریایی کرده است
خویش را محروم از مزد خدایی کرده است
دست خشک آسمان، خورشید عالمتاب را
کاسه دریوزه شبنم گدایی کرده است
نیست تاب حرف سختم، گر چه سنگ کودکان
استخوان را در تن من مومیایی کرده است
با هوسناکی نگردد جمع حسن عاقبت
از هدف قطع نظر تیر هوایی کرده است
سینه اش مجمر شده است از تیر باران چون هدف
هر که از گردن فرازی خودنمایی کرده است
با گرفتاری قناعت کن که در این دامگاه
بند ما را سخت، انداز رهایی کرده است
تا چه با عاشق کند آن لب، که جام باده را
بوسه اش خون در جگر از بد ادایی کرده است
گلستان امروز دارد آب و رنگ تازه ای
تا ز رخسار که گل شبنم ربایی کرده است؟
نیستم نومید از بی دست و پایی تا صدف
قطره ها را گوهر از بی دست و پایی کرده است
همچو بار طرح بر دوشم گرانی می کند
تا سرم از پای خم صائب جدایی کرده است