غزل شمارهٔ ۱۱۴۲
خضر را گر سبز آب زندگانی کرده است
عالمی را زنده دل آن یار جانی کرده است
از خس و خار تمنا جلوه آن گلعذار
سینه ها را پاک از آتش عنانی کرده است
در جواب غیر از دستش نمی افتد قلم
آن که یاد ما به پیغام زبانی کرده است
در کهنسالی ز نسیان شکوه کافر نعمتی است
تلخ، پیری را به من یاد جوانی کرده است
جز گرفتاری سخنسازی ندارد حاصلی
طوطیان را در قفس شیرین زبانی کرده است
صبح را پاس نفس دل زنده دارد جاودان
شمع، کوته عمر خود ز آتش زبانی کرده است
گریه تلخ است چون گل حاصلش از زندگی
عمر خود هر کس که صرف شادمانی کرده است
رفتنش بر ماندگان باشد سبک چون برگ کاه
در حیات آن کس که بر دلها گرانی کرده است
نیست ممکن صائب از خلوت قدم بیرون نهد
هر که تسخیر پریزاد معانی کرده است