قصیدهٔ شمارهٔ ۴ - در مدح خواجهٔ جلیل عبد الرزاق بن احمد بن حسن میمندی
ز آفتاب جدا بود ماه چندین شب
همیدوید به گردون بر آفتاب طلب
خمیده گشته ز هجران و زرد گشته ز غم
نزار گشته ز عشق و گداخته ز تعب
چو آفتاب طلب نزد آفتاب رسید
نشاط کرد و طرب کرد و بود جای طرب
فرو نشست بر آفتاب و روشن کرد
به روی روشن او چشم تیرهٔ چون شب
چو ماه دلشده با آفتاب روشن روی
گذار کرد بدین درهمی دو روز و دو شب
ستارگان همه آگه شدند و ماه خجل
زعشق هرکه خجل شد ازو مدار عجب
بر آسمان شب دوشین نماز شام پگاه
فرو کشید بر آن روی او کبود قصب
برهنه گشتن روی مه از نقاب کبود
حلال کرد به ما بر حرام کردهٔ رب
اگر که دور شد از آفتاب ماه رواست
ز دور گشتن او تازه گشت ماه عرب
بدین طرب همه شب دوش تا سپیدهٔ بام
همی ز کوس غریو آمد و ز بوق شغب
نماز شام همه نیکوان به عید شدند
طرب کنان و تماشا کنان و خندان لب
بنفشه زلف من اندر میانشان گفتی
چو ماه بود و دگر نیکوان همه کوکب
ز دور هر که مر او را بدید پیر و جوان
به خوبتر لقبی گفت سیدا مرحب
به عید رفت به یک نام و بازگشت ز عید
نهاده خلق مر او را هزارگونه لقب
هوا هزار فزونست و مر مرا دو هواست
و زان دو دور ندانم شدن به هیچ سبب
هوای صحبت آن ماهروی غالیه موی
هوای خدمت آن خواجهٔ بزرگ نسب
جلیل، عبدالرزاق احمد آنکه برش
ز جان عزیزترند اهل علم و اهل ادب
امید خدمت آن خواجه پشت راست کند
بر آن کسی که مر او را زمانه کرد احدب
کمینه مرغی کز باغ او به دشت شود
ز چنگ باز به منقار بر کشد مخلب
به روز معرکه با دشمن خدای، علی
به ذوالفقار نکرد آنچه او کند به قصب
گهی که علم افادت کند سجود کند
ز بس فصاحت او، پیش او، روان وهب
ستارگان همه خوانند نام او که بوند
به زیر مرکب او بر کواکب مثقب
چنانکه ماه همی آرزو کند که بود
مر اسب او را آرایش لگام و یلب
ز بیم جودش بخل از جهان هزیمت کرد
هزیمتی را افسون زننده گشت هرب
عطا فزون کند آنگه کزو شوی نومید
گناه بیش کند عفو، چون گرفت غضب
بزرگوار عطاهای او خطیبانند
همیکنند و بر هر کجا رسند خطب
گذر نیابد بر بحر جود او خورشید
اگر زمانه بدو اندر افکند زبزب
ایا سپهر برین مرکب ترا میدان
چنانکه نجم زحل هست مر ترا مرکب
مخالفان ترا بر سپهر تا بزیند
برون نیاید هرگز ستارهشان ز ذنب
اگر مخالف تو رز نشاند اندر باغ
به وقت بار، عنا بر دهد به جای عنب
بدان زمین که بداندیش تو گذشته بود
عجب نباشد اگر تا ابد نروید حب
کلاه داری و دل داری و نسب داری
بدین سه چیز بود فخر مهتران اغلب
بر آسمان برینی به قدر وین نه عجب
عجبتر آنکه بدین قدر نیستی معجب
تو بحر جودی و خلق تو عنبر و نه شگفت
از آنکه زایش بحرست عنبر اشهب
اگر به نخشب باد سخاوت تو وزد
مکان زر بشود خاره بر که نخشب
چنانکه گر به حلب مجلس تو یاد کنند
سرشته مشک شود خاک بر زمین حلب
همیشه تا دو جمادی بود پس دو ربیع
بود پس دو جمادی رونده ماه رجب
همیشه تا نبود خانه زحل میزان
چنان کجا نبود برج مشتری عقرب
جهان به کام تو باد و فلک مطیع تو باد
موافق از تو به راحت عدو ز تو به کرب
خجسته بادت عید و چو عید باد مدام
همیشه روز و شب تو ز یکدگر اطیب