غزل شمارهٔ ۴۶۷۷
چشم آرام مدارید ز سر منزل عمر
که سبکسیرتر ازموج بود ساحل عمر
سیل ازکوه گرانسنگ به تعجیل رود
خواب غفلت نشود سنگ ره محمل عمر
همچو برگی که پریشان شود ازبادخزان
نیست غیر ازکف افسوس مرا حاصل عمر
ازنسیم پر پروانه شود پا به رکاب
بی ثبات است ز بس روشنی محفل عمر
نتوان ریگ روان را ز سفر مانع شد
دل مبندید به آسودگی منزل عمر
دایم از داغ عزیزان جگرش پرخون است
هرکه چون خضر دراین نشأه بود مایل عمر
خبر عمر ز هم بیخبران می گیرند
هیچ کس نیست که گیرد خبر ازحاصل عمر
کیسه چون غنچه براین خرده چه دوزی صائب؟
که درخشیدن برق است چراغ دل عمر