غزل شمارهٔ ۳۵۵۰
دل اهل نظر آن به که گرفتار بود
صحت چشم در آن است که بیمار بود
جسم در دامن جان بیهده آویخته است
نور خورشید کجا خانه نگهدار بود؟
سر به بالین فراغت نگذارد هرگز
هرکه را درد سخن قافله سالار بود
زهر در ساغر ما چاشنی قند دهد
زنگ بر سینه ما مرهم زنگار بود
دل ندارد خبر از راز نهانی که مراست
در نهانخانه من آینه ستار بود
بیشتر باعث سرگشتگی ما فلک است
نقطه را سیر به بال و پر پرگار بود
صائب از دیده انصاف اگر در نگری
نیست یک خار درین باغ که بیکار بود