غزل شمارهٔ ۱۰۷۱
بیخودی دامن به جسم خاکسار افشاندن است
از رخ آیینه هستی غبار افشاندن است
ریختن رنگ اقامت در جهان بی ثبات
در زمین کاغذین، تخم شرار افشاندن است
صرف با دلمردگان اوقات خود را ساختن
باده بر خاک سیه، گل بر مزار افشاندن است
وقت خوش از صحبت بی حاصلان کردن طمع
از تهی مغزی ز سرو و بید بار افشاندن است
از سبکروحان گذشتن سرسری چون برق و باد
آستین چون شاخ گل بر نوبهار افشاندن است
عاشق شوریده را ترساندن از زخم زبان
خار و خس سیلاب را در رهگذار افشاندن است
جانفشانی کردن عشاق در دوران خط
بر سر پروانه شاهان نثار افشاندن است
قطره ناچیز را دریای گوهر ساختن
خرده جان را به تیغ آبدار افشاندن است
راه گردانیدن از امیدوار خویشتن
خاک نومیدی به چشم انتظار افشاندن است
ریختن می در گلوی زاهدان بی نمک
آب حیوان در زمین شوره زار افشاندن است
جود صائب در زمان تنگدستی خوشنماست
ورنه کار ابر در جوش بهار، افشاندن است