چون یک چندی بر این برآمد
دودش ز دل حزین برآمد
بگرفت به کف شکستهجامی
میزد به حریم دوست گامی
آن دلشده چون رسید آنجا،
صد دلشده بیش دید آنجا
بر دست گرفته کاسه یا جام
در یوزهگرش ز خوان انعام
هر کس ز کف چنان حبیبی
مییافت به قدر خود نصیبی
مجنون از دور چون بدیدش
عقل از سر و، جان ز تن رمیدش
چون نوبت وی رسید، بیخویش
آورد او نیز جام خود پیش
لیلی وی را چو دید و بشناخت
کارش نه چو کار دیگران ساخت
ناداده نصیب از آن طعاماش
کفلیز زد و شکست جامش
مجنون چو شکست جام خود دید
گویا که جهان به کام خود دید
آهنگ سماع آن شکستاش
چون راه سماع ساخت مستاش
میبود بر آن سماع، رقاص
میزد با خود ترانهای خاص
کالعیش! که کام شد میسر!
عیشی به تمام شد میسر!
همچون دگران نداد کامم
وز سنگ ستم شکست جامم
با من نظریش هست تنها
ز آن جام مرا شکست تنها
صد سر فدی شکست او باد!
جانها شده مزد دست او باد!