غزل شمارهٔ ۲۸۴۶
به نومیدی گره از کار سالک باز می گردد
نفس چون سوخت در دل شهپر پرواز می گردد
چه نقصان در وفای عاشق از پرواز می گردد؟
نگه هر جا رود آخر به مژگان باز می گردد
اگر صدبار می سوزد سپند بیقرار ما
همان از گرمخونیها به آتش باز می گردد
به رهبر نیست حاجت بیقراران محبت را
شرر محو فنا از گرمی پرواز می گردد
صدف از شوخی این گوهر شهوار مجمر شد
کجا مهر خموشی پرده این راز می گردد؟
اگر شمشیر بارد بر سرش بالا نمی بیند
به روی هر که چون منصور این در باز می گردد
نسیم حسن بی پرواست، خودداری نمی داند
به کنعان می رود هر دم زمصر و باز می گردد
قیامت گر برانگیزد غبار خط زرخسارش
کجا بیدار چشم او زخواب ناز می گردد؟
چو طوطی هر که دارد در نظر آیینه رویی را
به اندک فرصتی صائب سخن پرداز می گردد