غزل شمارهٔ ۲۸۴۵
به اندک فرصتی روشندل از جان سیر می گردد
نفس تار است سازد صبح صادق پیر می گردد
ندارد کیمیایی چون محبت عالم امکان
که خون از مهر در پستان مادر شیر می گردد
چه باشد جان که نتوان بی دریغ افشاند بر جانان؟
کم از خاک است هر خونی که دامنگیر می گردد
چرا از خاکمال چرخ اندیشم، که چون گوهر
مرا گرد یتیمی باعث تعمیر می گردد
زمن هر پاره دل در بیابانی کند جولان
کجا شیرازه این اوراق را زنجیر می گردد؟
چه خواهد کرد با چشم تر من آتشین رویی
که آب از دیدنش دردیده تصویر می گردد
از ان پیوسته باشد نعمت حسن تو روزافزون
که آنجا میهمان از خورد دل سیر می گردد
سبکسیری که وحشت را شکار خویش می داند
زنقش پای آهو در دهان شیر می گردد
کمان کن قامت چون تیر را در قبضه طاعت
که در قطع تعلق عاقبت شمشیر می گردد
نسازد مرگ کوتاه از تعدی دست ظالم را
پر و بال عقاب آخر نصیب تیر می گردد
زباران مکرر مزرع امید می سوزد
زبسیاری سرشک شمع بی تأثیری می گردد
تنزل قطره را صائب کند در یتیم آخر
غبار خاکساری عاقبت اکسیر می گردد