غزل شمارهٔ ۸۶۲
ای آنکه در ازل همه را یار بودهای
از دار اثر نبوده تو دیار بودهای
هر کار هر که کرد تو تقدیر کردهای
پیش از وجود خلق در آن کار بودهای
عالم همه تو بوده و تو خالی از همه
یکتای فرد بودهای و بسیار بودهای
حسن از تو رو نموده و عشق از تو آمده
مطلوب بوده و طلبکار بودهای
بنموده در نقاب نکویان جمال خویش
وین طرفه در نقاب بدیدار بودهای
بس دل که بهر خویشتن آئینه ساخته
زان آینه بخویش نمودار بودهای
خود را بخود نموده در آئینهای جهان
بیننده بودهای و بدیدار بودهای
فاش و نهان خلق هویداست نزد تو
بی آلت بصر همه دیدار بودهای
رفتار مور در شب دیجور دیدهای
ز اسرار خلق جمله خبردار بودهای
هر جای هر چه بوده بر آن بودهای محیط
عالم چو مرکزی و تو پر کار بودهای
بی تو نه هستی و نه توانائی بود
ما را تو چاره بوده و ناچار بودهای
ما هیچ نیستیم بخود سایهای توایم
هم جاعل ظلام و هم انوار بودهای
بس دل شکسته بر درت ای جا برالکسیر
پیوسته ایستاده که جبار بودهای
بس بندهای که کرده گنه بر امید آنکه
غفار بودهای تو و ستار بودهای
گرفیض را ز جهل بر آری غریب نیست
پیوسته بنده پرور و غفار بودهای