غزل شمارهٔ ۱۶۹۰
مرا ز دور تماشای خط یار بس است
که برگ عیش جنون، بویی از بهار بس است
ز حسن، دعوی خون نیست شیوه عاشق
که خونبهای حنا، پای بوس یار بس است
نظر به ناز و نعیم وصال نیست مرا
که مزدکار من از عشق، ذوق کار بس است
مرا ملاحظه از ترکتاز گردون نیست
که خاکساری من، گرد من حصار بس است
قدم به کلبه من رنجه گو نسازد یار
مرا ز وعده او، ذوق انتظار بس است
شکار اگر چه درین پهن دشت بسیارست
مرا گرفتن عبرت ز روزگار بس است
برای زیر و زبر کردن بنای شکیب
سبک عنانی آن زلف تابدار بس است
لوای همت عالی ز نه سپهر گذشت
پی شکستن این قلب، یک سوار بس است
درین بساط، من تیره بخت را صائب
چو داغ لاله ز خون جگر حصار بس است