غزل شمارهٔ ۱۶۸۹

به دام خلق مقید شدن گل هوس است
شکارهرزه مرس همچو موج خار و خس است
ز خوان رزق، هما استخوان نمی یابد
شکر وظیفه مورست و روزی مگس است
ترا ستیزه به انجم نمودن از خامی است
جدل به سنگ کند میوه ای که نیمرس است
دوبار بر رخ او دیدن از مروت نیست
نگاه اول من چون نگاه باز پس است
ز رحمتش به گنه ناامید نتوان شد
غبار خاطر دریا ز سیل، یک نفس است
منه به نقش و نگار زمانه دل صائب
که پیش سیل حوادث تمام خار و خس است