حکایت

پسری را پدر سلاح آموخت
هم کمربست و هم کلاهش دوخت
چون پسر شد به زور پنجه دلیر
هوس بیشه کرد و کشتن شیر
نوجوان هم چو سرو بستانی
رفت یکروز در نیستانی
ماده شیری بدیدش از ناگاه
حمله کرد و گرفت به روی راه
تیر برنا نکرد در وی کار
به سر پنجه در کشیدش زار
پدرش را چو شد ز حال خبر
زود در بیشه شد که: وای پسر!
پسر او از جگر بر آورد آه
گفت: ازین بد مرا نبود گناه
با من، ای مهربان، تو بد کردی
چه توان کرد چون تو خود کردی؟
چون نیاموختی بمن پیشه
بمن آموخت شیر این بیشه
تو بجای آر آنچه بتوانی
تا نباشد ترا پشیمانی
اولین حقت این بود به درست
که کنی در سیه سپیدش چست
دومین پیشه‌ای بیاموزد
که کفافی از آن بر اندوزد
سوم آن کش مدد شوی از مال
تا شود جفت همسری به حلال
دهی از قرب نیکوان نورش
کنی از صحبت بدان دورش
چون تو این احتیاط‌ها کردی
گر بر آورد سر به نامردی
دان که آن را به ظلم کاشته‌اند
وز خدا و تو غم نداشته‌اند
چون نیاید سبو ز آب درست
آن ز جای دگر به باید جست
زان مبدل شدست آیینها
که جهان موج میزند زینها
مردم اینند؟ چیست چارهٔ ما
جز خموشی و جز کنارهٔ ما
شیر مردی به دست می‌نکنند
که برو صد شکست می‌نکنند
نتواند شنید نام درست
آنکه مهرش شکسته باشد و سست
جرم بخشا، به حرمت پاکان
که بگردان بلای ناگاهان
پردهٔ عصمتت تو باز مگیر
به خداوندی از جوان وز پیر
از دم گرگ بگسل این رمه را
پرورش ده به حفظ خود همه را