شمارهٔ ۳۷ - این قصیدهٔ را برای شیخ اجل سعدی نوشت
به جای سخن گر به تو جان فرستم
چنان دان که زیره به کرمان فرستم
تو دلدار اهل دلی شاید ار من
به دلدار صاحب دلان جان فرستم
سخن از تو و جان ز من این به آید
که تو این فرستی و من آن فرستم
اگر چه من از شرمساری نیارم
که شبنم سوی آب حیوان فرستم
توی بحر معنی و من تشنهٔ تو
نگویی زلالی به عطشان فرستم؟
چو قانون فضلم نجات است جان را
شفایی به بیمار نالان فرستم؟
و گر چه من از حشمت تو نیارم
که پای ملخ زی سلیمان فرستم
ازین شمسه نوری به خورشید بخشم
وزین پنجه زوری به دستان فرستم
بر برق رخشنده آتش فروزم
سوی ابر غرنده باران فرستم
بخندد بسی معدن لعل بر من
که خر مهره سوی بدخشان فرستم
به کوری کند حمل صاحب بصیرت
که سرمه به سوی سپاهان فرستم
خواریست گوسالهٔ سامری را
سزد گر به موسی عمران فرستم؟
تو نظم مرا خود گهر گیر یکسر
پسندم که گوهر سوی کان فرستم؟
پراگنده گویم شود نام ترسم
بدان جمع اگر زین پریشان فرستم
به ریحان گری عیب باشد اگر من
سوی باغ فردوس ریحان فرستم
منم مالک آتش طبع حاشا
که خاشاک گلخن به رضوان فرستم
چه عذر آورم گر طنین مگس را
سوی بلبلان سحر خوان فرستم
تبر خورده شاخی به گلزار بخشم
خزان دیده برگی به بستان فرستم
کواکب بخندند چون صبح بر من
که ذره به خورشید تابان فرستم
شفقوارم از شرم رو سرخ گردد
که کوکب بر ماه تابان فرستم
تو ای یوسف مصر دولت نگویی
بشیری به محزون کنعان فرستم؟
تنی را که رنجی است راحت نمایم
دلی را که دردی است درمان فرستم
سوی سیف فرغانی آن مخلص خود
چو دانا خطابی به نادان فرستم
بمن گر سخن از پی آن فرستی
که تا من سخن در خور آن فرستم
صف لشکر من ندارد سواری
که با رستم او را به میدان فرستم
من از همت تو چو آنجا رسیدم
که بار فصاحت به سحبان فرستم،
به منشور سلطان ولایت گرفتم
خراج ولایت به سلطان فرستم