شمارهٔ ۳۸
ایا نگار صدف سینهٔ گهر دندان
عقیق را زده لعل تو سنگ بر دندان
نهفتهدار رخ خویش را ز هر دیده
نگاهدار لب خویش را ز هر دندان
ز سعی و بخت نه دور است اگر شود نزدیک
لب تو با دهنم چون به یکدگر دندان
چو تو به خنده در آیی و عاشقان گریند
ایا نشانده ز در در عقیق تر دندان،
لبان لعل تو بر دارد از گهر پرده
دهان تنگ تو بنماید از شکر دندان
اگر تو برق درافشان ندیدهای هرگز
بگیر آینه میخند و مینگر دندان
ز تنگی دهنت هیچ چیز ممکن نیست
که از لب تو به کامی رسد مگر دندان
چو خضر چشمهٔ حیوان شدهست مورد او
چو از دهان تو کردهست آبخور دندان
همی خورد جگرم را چو گوشت تا افتاد
غم تو در دل من همچو کرم در دندان
شدم ز عشق تو سگ جان و شیر دل که مرا
غمت چو گربه فرو برد در جگر دندان
به جای خون دهنم پر عسل شود گر من
فرو برم به لب تو چو نیشکر دندان
ز خوان لطف تو از بهر استخوانی دل
سگی است دوخته بر آستان در دندان
دلم که منفعت او به جان خلق رسد
درو نهاد غمت از پی ضرر دندان
چو آفتاب رخ تو به دلبری بشود
ورا ستاره نهد گرد لب قمر دندان
چو سنگ پای تو بوسم به روی شسته ز اشک
گرم چو شانه برآید ز فرق سر دندان
دهانت دیدم و بر عقد در زدم خنده
که هست درج دهان تو را گهر دندان
بسان صبح که ناگاه بر جهان خندد
لب افق چو بدید از شعاع خور دندان
ز سوز عشق تو لب چون چراغ میسوزد
مرا کز آتش آه است چون شرر دندان
به مرگ تن شود از خدمت تو بنده جدا
به کلبتین رود از جای خود بدر دندان
ز ذوق عالم عشق است بیاثر عاقل
ز چاشنی طعام است بیخبر دندان
به شعر نظم معانی وصفت آسان نیست
چو نقش کردن نقاش در صور دندان ...