غزل شمارهٔ ۲۱۹۲
زین نقطه بود گردش پرگار فلکها
هر چند که ما را ز سویدا خبری نیست
این خواب پریشان گل پوشیدن چشم است
بیدار دلان را ز تمنا خبری نیست
در عالم باطن نرسد زاهد بی مغز
کف را ز نهانخانه دریا خبری نیست
در گوشه دلتنگی ما گوشه نشینان
از جبهه واکرده صحرا خبری نیست
آسوده بود سرو ز بیطاقتی آب
این سر به هوا را ز ته پا خبری نیست
از نافه خبر آهوی رم کرده ندارد
وحشت زده را از دل شیدا خبری نیست
صائب نکند آه اثر در دل سنگین
از سوز شرر در دل خارا خبری نیست
در چشم و دل پاک ز دنیا خبری نیست
در عالم حیرت ز تماشا خبری نیست
کوته نظری پرده بینایی روح است
در دیده سوزن ز مسیحا خبری نیست
در جان هوسناک زلیخاست عروسی
در خلوت یوسف ز زلیخا خبری نیست
قاف عدم آوازه تراش است، وگرنه
در عالم ایجاد ز عنقا خبری نیست
تن بیخبرست از دل پرشور، که خم را
از جوش نشاط می حمرا خبری نیست