غزل شمارهٔ ۲۱۹۱

در معرکه عشق ز جرأت خبری نیست
غیر از سپر انداختن اینجا سپری نیست
در قافله فرد روان بار ندارم
هر چند به جز سایه مرا همسفری نیست
در پله سنگ است گهر بی نظر پاک
بیزارم ازان شهر که صاحب نظری نیست
خود را بشکن تا شکنی قلب جهان را
این فتح میسر به شکست دگری نیست
چون شیشه بی می، نبود قابل اقبال
باغی که در او بلبل خونین جگری نیست
شب نیست که بر گرد تو تا روز نگردم
هر چند من سوخته را بال و پری نیست
سرگشتگی ما همه از عقل فضول است
صحرا همه راه است اگر راهبری نیست
صائب چه کند گر نکند روی به دیوار؟
جایی که لب خشکی و مژگان تری نیست